امید _رسپینا ::
سه شنبه 86/5/30 ساعت 10:16 عصر
به نام آنکه اگر حکم کند همه محکومیم
انقدر رفته بودم تو فکر که نفهمیدم کی سوار تاکسی شدم و کی رسیدم ! داشتم به این فکر می کردم که بعد ازاین همه مدت چرا یهو همه چی خراب شد ؟ چرا اصلا اینجوری شد ؟!! از اولم همه چی تقصیر خودم بود ! نباید دیوونگی می کردم اما مگه می شد ! من به اینجور دیوونگی ها عادت داشتم اصلا این دیوونگی نبود که فقط به حرف دلم عمل کرده بودم اما این دفعه قضیه فرق می کرد . نباید رابطه و عشق و علاقه ای که با اون همه دردسر و سختی درست شده بود به همین راحتی خراب می شد . به حرفاش ٬ به گذشته ٬ به اون شبی که همه چی خراب شد فکر می کردم واسه همین نفهمیدم چه مدت تو تاکسی بودم ...
" مهدی من از اینجور دوستی ها بدم میاد . من نمیتونم بهت زنگ بزنم صحبت کنیم ٬ من نمیتونم باهات بیرون بیام "
" مهدی تو عوض شدی ! تو به جز من کسه دیگه ای رو دوست داری !"
وقتی این حرفاشو تو ذهنم زمزمه کردم ناخودآگاه خنده ی تلخی کردم و سرمو به حالت تاسف تکون دادم بدون اینکه متوجه بشم نفر کناریم داره منو نگاه می کنه . یه لحظه خجالت کشیدم . حتما با خودش فکر می کرد که من روانی ام که دارم با خودم می گم ومی خندم !
با خودم گفتم سارا باید بیشتر از این تو جامعه و اجتماع می گشت تا حرفهای منو بهتر می فهمید . کاش قبل ازآشنایی با من تو دانشگاه قبول شده بود . خیلی چیزارو باید می دید و تجربه می کرد . اون موقع به صداقت حرفها و خواسته های من پی برد .
سوار ماشین بعدی که شدم خیالم راحت شد که تا جلوی در خونه می تونم راحت غرق فکر بشم !!!
هنوز نمی خواست باور کنه که دوسش دارم ٬ به همه چیز شک داشت . اما واقعا این دفعه همه چی فرق می کرد . نمی دونم چرا این بار کم نیاوردم . حرفش برام خیلی سنگین بود . وقتی بهم گفت ٬ می خواستم زار زار گریه کنم ! دیگه تحمل نداشتم واسه کاری که نکردم بهم تهمت بزنه . می خواستم بالاخره تکلیف همه چی مشخص بشه . تا وقتی باور نداشت دوستش دارم و فقط اونه که تو زندگیم وجود داره ٬ منم نمی تونستم باور کنم دوستم داره . نمی تونستم ازش خواسته ای داشته باشم . باید باور می کرد تا بتونه به خاطر علاقش رو یه چیزایی پا بذاره همونطور که من این کارو کرده بودم . باید باور می کرد که بهش احتیاج دارم٬ به اینکه کنارم باشه . باور می کرد که رابطمون باید خیلی نزدیکتر باشه تا بتونیم واسه آینده مون تصمیم بگیریم . می دونستم اگه این دفعه هم از خواسته هام عقب بکشم دیگه واقعا به آینده این آشنایی نمی شد امیدوار بود .حتما دفعه های بعدی هم واسه همین جر و بخث ها پیش می اومد . به قول معروف مرگ یه بار ٬ شیونم یه بار دیگه . تو این چند روز هم دلم بدجوری واسش تنگ شده بود اما کاری بود که یه روز بالاخره اتفاق می افتاد .
وقتی رسیدم سرکوچه از ماشین پیاده شدم تا چند قدمی رو پیاده برم . دوست نداشتم خسته بشم اما با این نوع رفتار دیگه نمی شد خسته نشم . دوست داشتن جرمی نبود که بابتش مجازات بشم . اونم باید می خواست ٬ همونجور که واسه من تو این مدت خیلی چیزا تغییر کرده بود واسه اونم باید تغییر می کرد . نباید حرفهای اولیه رو دیگه پیش می کشیدیم . اگه اون رابطه به اصرار یکی شروع شده بود حالا بعد این مدت هردومون بودیم که ادامه می دادیم پس یعنی می خواستیم و همه چی نسبت به اول عوض شده بود . من که خواسته های زیاد و عجیب غریبی نداشتم ٬ باید درکم می کرد اما ... اگه بیشتر از این طول می کشید تا به خونه برسم سرم دیگه از درد منفجر می شد ! بالاخره رسیدم اما طبق روال چند روز قبل از سارا خبری نبود . یعنی همه چی رو فراموش کرده بود ؟ آهنگ رو پلی کردم و رو تخت دراز کشیدم :
آدما از آدما زود سیر می شن
آدما از عشق به هم دلگیر می شن
آدما آدمو تنها میذارن
آدما رو عشقشون پا میذارن ...
تنها فصل سرزمین عشق ٬ پاییز است ...
نوشته های دیگران()